با لباس خونی شهدا راز و نیاز میکردیم…

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttp://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif رهبر انقلاب اسلامی در دیدار اخیر، یکی از دلایل عظمت دفاع مقدس را پشتیبانی عموم ملت و حضور لایه‌های گوناگون اجتماعی در آن دانستند و گفتند: «در دفاع مقدس در بخشهای گوناگون پشتیبانی، خانواده‌ها، زنان خانه‌دار و دیگران هم بودند؛ در قسمت پشتیبانی از رزمندگان، شست‌وشوی لباسهای خونی رزمندگان ــ حوض خون که کتابش نوشته شد… و از این قبیل، اصلاً همه‌ی ملّت درگیر بودند. نمیگویم همه‌ی آحاد ملّت بودند امّا در سطح عموم مردم و لایه‌های گوناگون اجتماعی این حرکت حضور داشت؛ مخصوص یک جمعی نبود که از پادگانها راه بیفتند بروند بجنگند و برگردند. عظمت یک حادثه را از این ناحیه خوب میشود فهمید».
به همین مناسبت بخش ریحانه‌ی رسانه‌ی KHAMENEI.IR برای
روایت دقیقتر از حضور لایه‌های گوناگون جامعه در دفاع مقدس برای نسل امروز،  به سراغ یکی از پرستاران باسابقه رفته که در دوران دفاع مقدس و ماجرای فداکارانه‌ی شست‌وشوی لباس‌های رزمندگان در پشت جبهه حضور داشته است.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif سرکار خانم شمسی سبحانی پرستار بازنشسته و از نخستین گروه‌های مردمی در دوران انقلاب و دفاع مقدس است که موقعیت‌شناسی و هوشمندی آن‌ها را متقاعد کرد که علاوه بر عملیات‌های نظامی، پشتیبانی از نیروها و نجات مجروحین از وظایفی است که در آن برهه‌ی حساس، باید مورد توجه قرار بگیرد. او سه سال در بیمارستان‌های مناطق جنگی و بعد از آن در بیمارستان‌های پشتیبانی مجروحین، خدمت کرده است و در عین حال از همراهی با همسر جانباز خود که از نمونه‌ها‌ی افتخار و شجاعت و فداکاری بوده و نیز تربیت و رشد فرزندانشان غافل نشده است.

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/li_star_1.gif آنچه در پی می‌آید ۸ برش از روایت‌های خانم سبحانی است که در اختیار مخاطبان قرار گرفته است.

* ۱. مادرم میگفت مملکت دشمن دارد ما باید حالا حالاها مبارزه کنیم
قبل از واقعه شانزده شهریور من یک دوستی داشتم به نام خانم سبحانی که پرستار بیمارستان جرجانی بود. از آنجایی که خودش دختر انقلابی بود و شرایط دوران انقلاب را میدید به هرکسی که می‌توانست توصیه می‌کرد که امدادگری یاد بگیرد. مثلاً پانسمان کردن، تزریقات و عملیات احیا و… وقتی به من گفت من هم تصمیم گرفتم به بیمارستان بروم و در کنارش کمک‌های اولیه‌ی درمانی را یاد بگیرم. مسئول اتاق عمل بیمارستان هم خانم سیستانی بود که خیلی همراهی میکرد و او هم دور و برهای خودش را می‌آورد بیمارستان تا کمک‌های اولیه یاد بگیرند. چرا که همه این حس را داشتند که در کشور دارد اتفاقاتی می‌افتند. ما نمی‌خواستیم تمام فعالیت هایمان در شعار دادن و کارهای نظامی خلاصه شود. از طرفی مادرم میگفت مملکت دشمن دارد ما باید حالا حالاها مبارزه کنیم… این‌ها همه دلایلی بود که ما رفتیم سراغ کار درمانی، اینکه امدادگری یاد بگیریم.

* ۲. اگر یک دزد بیاید خانه‌ات شما میگویید اینها را جمع کن ببر؛ یا دفاع میکنی؟
مادر من زن بیسوادی بود ولی واقعاً شمّ سیاسی خیلی بالایی داشت. احساسات انقلابیش خودجوش بود. بالاخره دیدن جامعه تاثیر داشت. درد جامعه از نظر بهداشت، فقر، وضعیت اقتصاد، گرسنگی اینها خب بالاخره همه‌ی اینها باعث می‌شد تا آدم به تحلیل برسد. همیشه از اینکه خانواده‌اش نگذاشتند خواندن و نوشتن بلد باشد، ناراحت بود. یکی از اقوام مادر بود که ما به او میگفتیم دایی. او در مورد فلسطین بد میگفت که مثلاً فلسطینی‌ها بیسوادند و… مادر من به او می‌گفت که شما که دانشسرا رفتید درس خواندید؛ اگر یک دزد بیاید خانه‌ات شما میگویید چه؟ بفرمایید اینها را جمع کن ببر؛ یا دفاع میکنی؟ مادر این چیزها را میگفت ما از او یاد میگرفتیم.

* ۳. خانم‌ها اولین تیم پرستاری کردستان
در فاصله‌ی بین پیروزی انقلاب تا شروع جنگ، من عضو سپاه شده بودم و با دوستانم خانم‌ها محب‌روز، کتابدار و یک خانم دیگر که اسمش یادم نیست بهداری سپاه را تشکیل دادیم.
ساختمان بهداری هم یکی از ساختمان‌های مصادره‌ای سپاه از ساواک بود.
کم‌کم برادران هم به آن جمع اضافه شدند. شهید آسمانی آن‌زمان دانشجوی پزشکی بود. پسر بسیار فعال و دانایی بود و اهل حلال و حرام. روی محرم نامحرم دقت داشت و من بیشتر چیزها را از او یاد گرفتم. شهید پاکنژاد و دکتر رازی رئیس بهداری بودند. وقتی ما فهمیدیم که در کردستان قائله‌ی دموکرات و کومله و این‌ها به راه افتاده و خبرهای تلخی از مجروح کردن و به شهادت رساندن برادران سپاه به گوش می‌رسید. برای ما خیلی سنگین بود که به علت نبود درمان مناسب این‌ها گاهی حتی در اثر یک خونریزی کوچک شهید می‌شوند. به رییس بهداری خیلی اصرار کردیم که ما را بفرستند، قبول نکردند؛ گفتیم ما خودمان مرخصی میگیریم، میرویم. مسولین که دیدند تصمیم ما جدی است، بالاخره موافقت کردند. من و خانم کتابدار و خانم یخدانی و خانم صبوری، اولین تیم پرستاری بودیم که به سنندج کردستان اعزام کردند.

* ۴. روی ما چهار تا خانم حساب باز میکردند
سه روز رفتیم فرودگاه و آمدیم و تا اینکه روز چهارم با یک هواپیمای سی ۱۳۰ به کردستان اعزام شدیم. هواپیما که صندلی نداشت. انتهای آن پر از جعبه‌های مهمات بود روی آن چادرهای برزنتی انداخته بودند و ما روی آن‌ها نشسته بودیم. در این ردیف صندلی‌های نواری هم مجروح‌ها نشسته بودند، دو تا مجروح ویلچری هم داشتیم. هواپیما که در دست انداز هوایی می‌افتاد این ویلچرها لیز می‌خورد و می‌آمد جلو و ما دنبالش که نگه داریمشان. وقتی رسیدیم کردستان، گفتند نمیشود مستقیم تا سنندج برویم این شد که ابتدا رفتیم کرمانشاه تا از آنجا ما را با هلی کوپتر ببرند سنندج. در آن زمان من فقط یک ترس داشتم آن هم اینکه اسیر شوم والا با شهادت و مجروحیت و اینها مشکل نداشتم. فرودگاه تا شهر ده کیلومتر فاصله داشت. در گوشه‌ای از فرودگاه یک اتاق با سیمان درست کرده بودند که دو تا تخت سربازی داشت، به ما چهار تا خانم گفتند اینجا اتاق شماست. در روز معمولا دو بار هواپیما می‌آمد مجروحها را می‌آورد دیگر ما کارهای اولیه‌شان را انجام میدادیم یا بر می‌گشتند منطقه یا به بیمارستان‌های شهرهای دیگر. دو-سه تا میز پانسمان گذاشته بودیم و بهداری را همانجا تشکیل دادیم. نیروی درمانی برادر نداشتیم. آقایان در خط مقدم بودند. بیشتر روی ما چهار تا خانم و آقای اسلامی که مسئول بهداری بود حساب باز میکردند.

* ۵. بیمارستان الله اکبر را در دل کوه تجهیز کردیم
با اینکه شهر دست کومله‌ها بود اما بالاخره مردم خانواده داشتند، بچه داشتند کم کم تصمیم گرفتیم برویم بیمارستان اللّه اکبر که در دل کوه بود را دوباره راه‌اندازی کنیم. ابتدا برادران نظامی مخالفت کردند و گفتند اصلاً امنیت نیست، کومله‌ها نمیگذارند ما برویم و برای اینکه گیر گروهک‌ها نیافتیم آمبولانس باید با سرعت برود ممکن است چپ کند و… اما به هر سختی بود بیمارستان را راه اندازی کردیم. کومله‌ها شهر را تخریب میکردند کشتار میکردند غارت میکردند. فکر حالا مردم و رفاه و این چیزها نبودند. با تجهیز بیمارستان مردم منطقه هم برای درمان به آنجا می‌آمدند. مخصوصا بخش اطفال که همیشه مملو از بچه‌های مریض گوارشی بود.

* ۶. اعتمادی که خدا در دل ما گذاشته بود
وقتی تصمیم گرفتم به کردستان بروم، اصلاً‌ مادر من مخالفت نکرد. برادرهایم هم همینطور. خودشان بیرون از منزل بودند و شرایط را می‌دیدند. غیر از من خواهر دیگرم هم برای کارهای جهادی رفته بودند اطراف استان گیلان. به جز دو تا خواهرم که متأهل بودند و بچه داشتند بقیه همه مشغول کاری و خدمتی بودند. همه چیز بر اساس توکل بر خدا بود. یکی از چیزهایی که بسیار اهمیت داشت، اعتمادی بود که به دیگران داشتیم. زمانی که در کردستان بودیم یک روز ستون ارتش می‌خواست برای سرکوب اشرار به مرز ایران و عراق برود. وقتی یک ستون ارتش حرکت میکند چند تا ماشین هست که رزمنده‌ها در آنها هستند، یکی آشپزخانه است، یکی بهداری است و… هر کدام از اینها باید کادر خودش را داشته باشد. فقط بهداری بود هیچ کس را نداشت. من بودم و یکی از دوستانم به نام خانم عالیه موسوی که از بچه‌های کرمانشاه بود. خانم موسوی مهندسی کشاورزی خوانده بود اما امدادگری میدانست و آمده بود آنجا کمک کند. هر طور بود از آتش کومله‌ها رد شدیم و به رودخانه مرزی رسیدیم که شب را باید آنجا می‌ماندیم. در تاریکی مطلق. کوه‌های آنجا حالت تراشه تراشه داشت و شبیه غارهای کم عمق بود. من و خانم موسوی رفته بودیم در این شیارها و مردها بیرون بودند. خدا چه اعتمادی در دل ما گذاشته بود و رزمنده‌ها هم آدمهای خوبی بودند که آن شب ما دو دختر با آن همه نیروی برادر در منطقه‌ی مرزی ماندیم بدون اینکه حتی لحظه‌ای از دختر بودنمان بترسیم. بین طرفین خیلی اعتماد بود وگرنه جنگ خوب پیش نمیرفت. آنها می‌خواستند که جنگ را به پیروزی برسانند. پس باید از خیلی از چیزها حتی از خودشان میگذشتند تا بتوانند اهداف بزرگ را پیش ببرند.

* ۷. اولین اعزام به منطقه همزمان با عملیات رمضان
فروردین ۶۲ بالاخره اصرار های ما برای اعزام به جبهه جواب داد و برای من و خانم نوشاد و خانم شهبازی بلیت قطار گرفتند که برویم اندیمشک. دیگر سر از پا نمیشناختیم. خانم کتابدار و تعدادی از دوستان پیش از ما اعزام شده بودند. وقتی رسیدیم جنوب آنها ما را دیدند حسابی تعجب کردند. به دوستم خانم کتابدار گفتم که همه من و تو و فلانی را به سه تفنگدار میشناختند، تو چه جوری من را گذاشتی تهران و تنها به منطقه آمدی. آن زمان در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک که پشت راه‌آهن بود، مستقر شدیم. اولین باری که به منطقه رفتم ایام عملیات رمضان بود. دومین دفعه در زمان عملیات والفجر ۱ رفتم که بعد از عملیات این قدر مجروح داشتیم که مجروح‌ها را شماره میزدیم برای اتاق عمل. حتی دم در اتاق عمل پیش می‌آمدکه پهلوهای مجروحین را جمع میکردیم که امعاء و احشاء داخلی‌شان بیرون نریزد. حالا بچه‌های اتاق عمل که دیگر حال و روز خودشان را داشتند. زمانی که تهران بودم کف پایم یک کیست بزرگی درآمده بود. دکتر گفت باشد وقتی از منطقه برگشتی بیا در بیاورم. اصلاً من رفتم آنجا نفهمیدم این کی خوب شد و از بین رفته. اینها همه اعجاز رزمنده‌ها و دعاهای آنها بود.

* ۸. حوض خون در ساختمان‌های فرانسوی
ساختمانهایی که آنجا بود مال مستشارهای فرانسوی بود. وقتی انقلاب شد، آنها رفتند. آنقدر ساختمان ساخته بودند که انگار فکر می‌کردند قرار است مادام العمر اینجا بمانند. آشپزخانه‌ و سالن غذاخوری بسیار بزرگ، خوابگاه‌های متعدد برای کارگرها، بالای سی چهل تا ویلا برای مستشارهای درجه اولشان و… قرار شد که ما همین ساختمان‌ها را تبدیل به بیمارستان کنیم. تقسیم بندی‌ها انجام شد: بخش، اتاق عمل، سالن غذاخوری، آشپزخانه‌ی بیمارستان، اورژانس و… بعد خانه‌هایی که برای کارگرها ساخته بودند را خوابگاه کردیم. یک خوابگاه خانمها بود یک خوابگاه آقایان. هر خوابگاه یک خط تلفن داشت و یک مسئول خوابگاه. کاری پیش می‌آمد یا عملیات میشد و تک و پاتک میزدند تعداد نیروی بخشها کم می‌آمد زنگ می‌زدند خواهران داوطلب میرفتند برای کمک. فرانسوی‌ها یک سالن رختشویخانه هم برای خودشان دایر کرده بودند که پر از ماشینهای لباسشویی و خشک کن و این‌ها بود. ما که دیدیم این جوری است گفتیم چرا ما رختشویخانه نداشته باشیم و رختهای مریضها را نشوییم؟ خلاصه من خودم به دو سه نفر دیگر از خانمهای شهر اندیمشک و خانواده‌ی رزمنده‌ها گفتم و ‌آمدند آنجا را تمیز کردیم و چند ج تعمیر نیاز داشت آقایان کمکمان کردند و ماشین لباسشویی‌ها را کار گذاشتیم و رختشویخانه راه افتاد. یک وان بزرگ آنجا بود که پر از آب میکردیم و اول لباسهای خونی و اینها را میریختیم در آن، حوض خون درست میشد. بعد یکی یکی بر می‌داشتیم و به تفکیک می‌شستیم. آقایان در بیرون رختشویخانه چوب زده بودند و سی – چهل دور طناب بسته بودند که لباسها را آنجا پهن میکردیم. فضای خاصی ایجاد شده بود. با لباسهای برگشته از منطقه حرف میزدیم. راز و نیاز میکردیم، قرآن میخواندیم که برای مجروح‌ها مفید باشد. بعداً کم کم که عملیاتهای دیگری هم که انجام میشد لباسهای اتاق عمل آن‌ها را که جا نداشتند بشویند، مثل فکه یا پشت اندیمشک و این‌ها را می‌آوردند که ما بشوییم. لباسهای اتاق عمل خط مقدم را که می‌آوردند اول اینها را میتکاندیم. حالا مچ دست در آن بود، کلیه در آن بود، تکه پاره‌های عضله بود… چه رنجی در بین آن تکه پارچه‌ها که پنهان نشده بود. آنهایی که استخوان داشت را بچه‌ها دفن میکردند و خلاصه کار در رختشویخانه هم برای ما به اندازه‌ی پرستاری اهمیت پیدا کرده بود. آنقدر که یک بار مدیر بیمارستان در جلسه با پرستاران به مسئولمان خانم پاجیک گفته بود که سبحانی چرا دیگر آمده؟ مگر رختشویخانه‌ای نیست؟ خانم پاجیک جواب داده بود: درست است که رختشویخانه روی سرش جا دارد اما در اصل پرستار است.


منبع

درباره ی nasimerooyesh

مطلب پیشنهادی

امکان ثبت آگهی به‌منظور واردات در مقابل صادرات غیر – خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان

به گزارش خبرنگار مهر، سامانه جامع تجارت در اطلاعیه‌ای اعلام کرد که در راستای تسهیل …